"♥کســـی می آیــد♥"9 جدید
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
بازدید : 498
نویسنده : آرمان حسيني

"♥کســـی می آیــد♥"9 جدید

فصل 31

ساعت ها بود که خودش را توی زیر زمین حبس کرده بود... و اشک می ریخت... مامان مهری چند بار صدایش کرده بود اما خورشید فقط گفته بود:« حوصله ندارم... می خوام اینجا باشم...» حتی سحر هم خبری از او نگرفته بود... هنوز مهرداد نیومده بود... 
مامان مهری فریاد زد:« خورشید پری زنگ زده... حرف نمی زنی؟» 
خورشید هم داد زد:« مامان ... حرف نمی زنم!! نه!!» 
مهرداد کلید انداخت و وارد حیاط شد... و مامان مهری را که هنوز بالای پله ها توی حیاط ایستاده بود دید و سللام کرد... 
مهرداد:« چرا اینجایی مامان؟» 
مامان مهری:« نمی دونم خورشید چه اش شده؟! از مدرسه اومده چپیده توی زیرزمین... نمی یاد بالا... ناهارم نخورده... پری هم زنگ زد... سحر هم زنگ زد با هیچ کدام حرف نزد... گریه می کنه!! ببین می تونی راضی اش کنی بیاد بالا... سرما می خوره...» 
مهرداد که اخم هایش درهم رفته بود کتاب هایش را به دست مامان مهری داد و پله های زیرزمین را به سرعت پایین رفت و به در کوبید... 
خورشید:« چیه؟!» 

مهرداد:« جوجو... باز کن» 
خورشید:« مهرداد... حوصله ندارم برو...» 
مهرداد:« گفتم باز کن.» 
خورشید:« مهرداد درس دارم...» 
مهرداد:« درُ باز نکنی می شکنم!! و ضربه ی پر سر و صدایی به در زد...» 
برای لحظه ای در لرزید... 
خورشید که به اندازه کافی فشارهای عصبی را تحمل کرده بود دیگر تاب نیاورد به گریه افتاد و التماس کرد:« مهرداد تو رو خدا راحتم بذار» 
مهرداد جدی تراز قبل و نگران تر گفت:« خورشید... درُ باز کن... واسه چی گریه می کنی؟... چیزی شده؟!... درُ وا کن...» 
خورشید در حالی که گریه می کرد گفت:« قول بده عصبانی نشی... قول بده کاری بهم نداشته باشی...» 
مهرداد که جان بر لب آورده بود نگران و عصبی گفت:« قول می دم... بگو چه گندی زدی لعنتی!!» 
خورشید:« قول دادی ها...» 
مهرداد:« به خدا درُ می شکنم... باز می کنی یا نه؟!» 
خورشید در را باز کرد... مهرداد داخل شد... با حیرت و نگرانی فراوان به خورشید خیره شد و گفت:« چی شده؟! این چه قیافه ایه که واسه خودت درست کردی؟!»
خورشید از او فاصله گرفت و به دیوار تکیه داد و چشم ها را بست... 
مهرداد:« نمی خوای بگی؟! با کسی دعوا کردی؟!» 
خورشید:« چی می گی مهرداد؟!!» 
مهرداد فریاد زد:« خب... من خرم!! همین طوری نمی تونم بفهمم چه ات شده!!... خودت بگو و راحتم کن دارم هزارتا فکر ناجور می کنم...» 
خورشید:« مهرداد... امروز... من و سحر موقع برگشتن اتوبوس گیرمون نیومد... یعنی اومد... خیلی شلوغ بود جا نشدیم... مجبور شدیم یه کم پیاده اومدیم... تاکسی هم نبود... هوا هم خیلی سرد بود... دیرمون هم شده بود...» 
مهرداد که بی تاب شده بود داد زد:« خورشید... حرف اصلی رو بگو لعنتی!! دیوونه ام کردی!!» 
خورشید اشک ریخت و آب دهانش را قورت داد و دماغش را بالا کشید و گفت:« یه ماشین نگه داشت... من و سحر سوار شدیم... چون عقب دوتا دختر دیگه هم سوار شدند... ما هم سوار شدیم...!! سحر عقب نشست و منم مجبوری جلو نشستم... یه کم رفتیم... اون دوتا دختر پیاده شدن... فقط من و سحر موندیم... توی اتوبان که می اومدیم یه موتوری یه دفعه پیچید جلومون... کلاه کاسکت سرش بود... کلاهُ درآورد... دیدم حسامه...» 
مهرداد با چشمانی از حدقه درآمده با تمام وجود به دهان خورشید چشم دوخته بود و تماشایش می کرد... 
خورشید با گریه گفت:« حسام ما رو دید... من پیاده شدم بهش گفتم که هیچ ربطی به اون پسره نداریم... اما اون به پسره حمله کرد... همدیگه رو زدن...» 
قیافه مهرداد لحظه به لحظه عصبی تر می شد... لب ها را جمع کرد و گفت:« حسام... پسره رو کتک زد؟! مگه پسره رو می شناخت؟! مگه چیزی ازش دیده بود؟!» 
خورشید:« من هیچی نمی دونم... کاری نکرده بود.» 
مهرداد:« ماشینش چی بود؟» 
خورشید:« نمی شناسم... نمی دونم چی بود...» 
مهرداد:« پسره حرف می زد باهات؟ راست بگو خورشید؟!» 
خورشید:« نه... فقط پرسید کجا پیاده می شین؟!» 
مهرداد:« خب بقیه اش؟!» 
خورشید:« هیچی دیگه... یه دفعه سر و کله ی محسن و ایمان هم پیدا شد... محسن که مثل همیشه گیر داد به سحر...» 
مهرداد:« به خدا دارم شاخ در میارم!! آخه مگه می شه حسام الکی به یه نفر گیر بده...؟!» 
خورشید:«... به خدا... هیچی نبود!!... حسام فقط فکر بد کرده... لابد فکر کرده من با اون پسره دوست بودم که سوار شدم و جلو نشستم...» 
مهرداد به خورشید که می لرزید و اشک می ریخت خیره شد... برای لحظه ای دلش آن قدر سوخت که گفت:«... گور پدر حسام... به جهنم که فکر بد کرده... آخه اصلا به اون چه مربوطه؟!... چی کاره ی توست؟!... حالا تو به خاطر حسام این جوری اشک می ریزی؟!» 
خورشید:« نمی دونی حسام چه جوری نگام کرد... مهرداد... حس می کردم گناه کارترین آدم دنیام!!» و دوباره به هق هق افتاد... 
مهرداد نزدیکش رفت و اشکش را پاک کرد و گفت:« حسام غلط کرده... خودم حسابشو می رسم... این که این همه غم و غصه نداره... چند ساعته خودتو این جا زندانی کردی واسه ی همین؟! واسه ی کاری که هیچ تقصیری نداشتی داشتی خودتو مجازات میکردی؟!! سرتُ بالا کن ببینم... این قدر دماغتُ بالا نکش... حالمُ بهم زدی!! و خندید تا خورشید هم بخندد...» 
مهرداد ادامه داد:« خب... بگو ببینم... حسام شوهرته؟! نامزدته؟!! یا حتی ازت خواستگاری کرده؟!... پس غلط کرده که به جوجوی ما بد نگاه کرده... وسایلتو بردار بریم بالا... یخ کردی... و بعد کیف خورشید را در دست گرفت و دست خورشید را گرفت و با هم بالا رفتند... خورشید بیچاره آن قدر گریه کرده بود که جلوی چشمانش را درست نمی دید... مهرداد که از دست حسام شاکی بود دوباره زیر لب به حسام فحش داد... 
خورشید از این که قصه ی دروغی برای مهرداد سرهم کرده بود احساس خوبی نداشت. در دل از خدا خواهش می کرد به خاطر دروغش او را مجازات نکند... و راز دلش هرگز پیش مهرداد فاش نشود... 
او می خواست مهرداد مثل همیشه پشتیبانش باشد... از این که روزی مقابلش بایستد و بازخواستش کند وحشت داشت. با اینکه قصه اش دروغ بود. اما حرف زدن با مهرداد و دیدن عکس العمل او... دل و جراتش را بیشتر کرده بود... احساس بهتری نسبت به چند لحظه ی پیش داشت... تازه به یاد سحر افتاده بود... دلش می خواست از حال و روز او خبری بگیرد... 
مامان مهری با دیدن خورشید گفت:« چی شده مادر؟ چرا چشماتُ این طوری کردی؟!» 
مهرداد که می دانست خورشید حال و روز مساعدی ندارد گفت:« ولش کن مامان!! این دخترت از بس لوسه به این روز افتاده!! توی این سن و سال با همکلاسی هاش دعوا کرده!!؟» 
مامان مهری:« با کی؟! سر چی؟!» 
مهرداد:« این دخترا سر چی دعواشون میشه؟! سر عکس هنر پیشه!!» 
مامان مهری که انگار خیالش راحت شده بود گفت:« وا؟! دختر مگه بیکاری؟! تو که اهل دعوا نبودی؟! آخه من نمی دونم بابات هنر پیشه است؟ من هنر پیشه ام؟! یا داداشت؟! واسه چی این قدر سنگ هنر پیشه ها رو به سینه ات می کوبی؟!» 
مهرداد خندید و گفت:« از بیکاری!!» 
مامان مهری:« خورشید برو آب به صورتت بزن... بیا غذاتُ بخور!! خوبه جریان خواستگاری بابک جور نشد!! و الا چه آبرویی ازم می رفت با این دختر بزرگ کردنم!! من به سن تو بودم... مهرانُ حامله بودم!! اون وقت حالا... به خاطر هیچ و پوچ چند ساعته اشک می ریزه!!» 
خورشید بعد ازچند ساعت کمی بهتر بود... اما تمام دلش پیش چهره غضبناک حسام بود... نمی دانست چگونه باید درستش کند... با خود گفت:« همین چیزی رو که به مهرداد گفتم باید به حسام بگم... ولی... حسام اونو می شناسه... دیده بود دسته گل آورده... ولش کن... همه چی رو انکار می کنم نشناختمش...» 
مهرداد ظاهرا با کتاب هایش مشغول بود اما تمام حواسش پیش خورشید بود... که تلفن زنگ زد. سحر بود. 
سحر:« چی شده خورشید؟! چه طوری؟!» 
خورشید:« می خوای چه طور باشم؟! چند ساعت فقط توی زیر زمین موندم و گریه می کردم... تو بگو چی کار کردی؟!» 
سحر:« مامانم خودشُ انداخت وسط... والا یک کتک سیری از محسن خورده بودم... راستشُ بخوای از حسام خیلی حرصم گرفته... طوری برخورد کرد که انگار خون کردیم!! به خدا مرگُ جلوی چشمام دیدم... مخصوصا وقتی محسن اومد!! داشتم سکته می کردم... به جهنم که می خواد امشب تشریف ببره!!» 
خورشید:« چی؟! کی می خواد بره؟ حسام؟!!» 
سحر:« آره!! به محسن گفته نمی تونه این جا بمونه می ره مشهد. دیگه هم برنمی گرده!!» 
خورشید:« سحر قطع کن ببینم چه خاکی می تونم توی سرم بریزم؟!» گوشی را گذاشت... دوباره چانه اش لرزید و به مهرداد نگاه کرد... مهرداد از دور چشمکی زد یعنی چی شده؟!» 
خورشید آهسته از کنار تلفن بلند شد و در حالی که موهایش را پشت سرش جمع می کرد به سوی مهرداد آمد و کنارش نشست... و هم زمان اشک از چشمش سرازیر شد... 
مهرداد:« چی شده؟! سحر کتک خورده؟!» 
خورشید:« نه بابا... مهرداد؟!» 
مهرداد:« هان؟! چیه؟!» 
خورشید:« حسام داره امشب می ره!!» 
مهرداد:« به سلامتی!!» 
خورشید:« مهرداد به خدا راست می گم گفته امشب می ره دیگه هم برنمی گرده!!» 
مهرداد پوزخندی زد وگفت:« بچه نشو جوجو!!» 
خورشید:« به خدا دروغ نیست... من حسامُ بهتر می شناسم... اون با این حالیکه امروز داره نره بهتره... تورو خدا یه کاری برام بکن...» 
مهرداد:« چی کار کنم آخه...؟! تو بگو؟!» 
خورشید:« منو ببر باهاش حرف بزنم...» 
مهرداد با تعجب خورشید را نگاه کرد و گفت:« تو دیگه واقعا از اخلاق من سوء استفاده می کنی ها!! حواست هست؟!» 
خورشید با التماس گفت:« مهرداد تو رو خدا... و دوباره اشک ریخت»
مهرداد سری تکان داد وگفت:« این ترم مشروط بشم همه اش تقصیر توست!! برو چادرتُ سر کن...» 
و بعد گفت:« مامان... من با خورشید می رم تا مغازه توی میدونُ برمی گردیم...» 
مامان مهری که نماز می خواند فقط گفت:« الله اکبر!!» 
مهرداد:« بدو... چیزی نمونده آقاجون هم بیاد...» 
خورشید چادرش را سر کرد و دوتایی راه افتادند... 
مهرداد:« اصلا الان حسام کجاست؟!» 
و بعد شماره اش را گرفت... اما دستگاهش خاموش بود.. 
مهرداد:« تو دم در وایسا... من می رم در خونه اشون اگه بود که بهش می گم بیاد ته کوچه...» 
خورشید با دلشوره و امید جلوی در ایستاد... هوای سرد به برف تبدیل شد و آرام آرام از آسمان بارید... خورشید نگاهی به آسمان انداخت و نتوانست لبخند نزند... همیشه از دیدن برف لذت می برد... 
مهرداد به سویش آمد وگفت:« درُ ببند بریم...» 
خورشید لرزان و عصبی گفت:« خونه بود؟!» 
مهرداد:« آره... نبینم جلوش گریه کنی ها!! نبینم التماس کنی ها!! فقط همون جریانی رو که واسه من گفتی واسه اش تعریف می کنی!! خواست باور می کنه... نخواست گورشُ گم می کنه می ره شهرستان!! از الان بهت بگم ببینم گریه می کنی خودم می زنم داغونت می کنم!!» 
خورشید بی صدا و تند گام برمی داشت... هردو به ته کوچه رسیدند... ته کوچه فضای سبز کوچکی بود که روزها پیرمردها روی نیمکت های کهنه اش دور هم جمع می شدند... اما شب ها کسی به سراغ آنجا نمی رفت... 
مهرداد و خورشید روی نیمکتی که سرد و کمی خیس بود نشستند!! بعد از چند دقیقه حسام آمد... انگار چهره اش در عرض چند ساعت پیر و تکیده شده بود دل خورشید سوخت و لرزید... 
مهرداد به محض آمدن حسام با او دست داد و گفت:« حسام... چند لحظه این جا باش خورشید باهات حرف داره... منم اون طرفم... و بدون معطلی از آنها فاصله گرفت و به سوی نیمکت دیگری رفت... حسام برافروخته و عصبی توی رودربایستی با مهرداد با کمی فاصله از خورشید پشت به او ایستاد... 
خورشید رویش را گرفت و از روی نیمکت برخاست و به حسام نزدیک شد... آن قدرمی لرزید که نمی توانست درست حرف بزند... صدایش به وضوح می لرزید و آماده ی گریستن بود... 
خورشید:« حسام... من و سحر اتفاقی سوار اون ماشین شدیم... به خدا...» 
حسام رو به سوی خورشید کرد وگفت:« فکر میکنی من مهردادم که جور دیگه ای موضوع رو برام تعریف می کنی؟! شایدم می ترسی اصل موضوع رو مهرداد بفهمه؟! من هیچی به مهرداد نمی گم خیالت راحت باشه!!»
خورشید:« اما... به خدا تو داری اشتباه می کنی... من همه چی رو برات میگم تو باید به من فرصت بدی...» 
حسام با خشم گفت:« من دیشب اومدم که بهت فرصت بدم... بهت گفتم کسی مزاحمته یا نه؟! اما تو دروغ گفتی؟!» 
خورشید:« صبر کن حسام تو رو خدا گوش کن به حرفام!! درسته اون پسره مزاحم بود... یه چیزی به عنوان هدیه به یکی از بچه ها داده بود که به دست من برسه... منم امروز قصد کردم که هدیه اشُ پس بدم... به خدا حسام این عین حقیقته!!» 
حسام نگاه نفرت باری به خورشید انداخت... هوا تاریک بود اما زیر نور چراغ بالای نیمکت چهره ی از خشم کبود شده ی حسام کاملا مشخص بود... خورشید برای اولین بار نگاه نفرت بار حسام را تجربه کرد... طاقت این نگاه را نداشت اشکهایش سرازیر شدند... با گریه گفت:« حسام... اینطوری نرو... من دیوونه می شم... تورو خدا... حرفامُ باور کن... به خدا حاضرم همه چی رو از اول تا آخر مو به مو برات بگم... من گناهی نکردم... امروز اولین و آخرین باری بود که سوار ماشینش شدم نمیدونستم کجا و چه جوری هدیه اشو پس بدم... مجبوری سوار شدم به خدا... حسام لبها را به دندان گزید و دستش را که به وضوح می لرزید به ریشش کشید و چنگی به موها انداخت عصبی بود... سرش را به راست و چپ تکان می داد... تاب نیاورد و گفت:« مجبوری سوار شدی که رفتی کنارش نشستی؟!! مجبوری سوار شدی که کیفت رو بهش دادی؟! رفتی کادوشُ پس بدی؟! اون که تازه کادو توی کیفت گذاشت!!» 
حسام با بغض کلمات آخر را فریاد زد...:« می خواستی کادوشُ پس بدی؟! تو که باهاش می گفتی و می خندیدی!! اگه همه دنیا جمع می شدن و این حرفا رو درباره ی تو می زدن... جلوی همه ی دنیا سینه امُ سپر می کردم و می گفتم:« دروغه!! همه اونا دروغ میگن!! اما من با چشم های خودم دیدم... لعنتی!!» 
حسام که بغضش ترکیده بود با دست های لرزانش سرش را گرفت و روی نیمکت نشست... خورشید گریه کنان گفت:« به خدا تو اشتباه می کنی... تو از دور دیدی... فکرکردی ما داریم چی کار می کنیم!!» 
حسام:« من خودم همه چی رو می دونم... این موضوع مال امروز و دیروز نیست!! مال چندین ماهه، به خودم می گفتم، نمی تونه خامت کنه... نمی تونه...» ( و دوباره بغض کرد)... می ترسید اشک هایش را خورشید ببیند... دوباره صورتش را میان دستها پنهان کرد و بعد از چند ثانیه نفس عمیقی کشید... و به آشمان نگاه کرد... نگاه سرخش... تمام وجود خورشید را می لرزاند و نابود می کرد... عضلات کشیده و منقبض پاهایش که حالا روی نیمکت نشسته بود... به وضوح می لرزید... و خورشید را متاثر می کرد... 
خورشید:« اون هنوز هم نتونسته خامم کنه... من... حسام فقط تو رو... فقط... به تو فکر میکنم... به خدا... به خدا...» 
حسام از جا برخاست و گفت:« دیگه بسه... دیگه به من فکر نکن!! یه امانتی دست من داری که می فرستم دم خونه اتون... یه امانتی هم من دست تو دارم که لطف می کنی و برام می فرستی...» 
خورشید با گریه گفت:« نه... من هیچی رو پس نمی دم... از تو هم هیچی پس نمی گیرم... تو هم حق نداری این طوری با من رفتار کنی...» 
حسام:« من کی هستم که بخوام رفتار بدی با تو داشته باشم؟!... من یه احمقم!!... یه احمق که سال هاست داره خودش رو فریب می ده!!... خورشید... وقتی با اون مقنعه و اون مانتو و اون آرایش دیدمت فهمیدم دیگه خورشید من نیستی!!» 
این اولین بار بود که خورشید نام خود را با اینچنین صمیمیتی از دهان حسام می شنید... و همچنین اولین بار بود که اینچنین با صراحت از دهان حسام می شنید که چه احساسی نسبت به او دارد... پس حسام او را دوست داشت و او را تنها خورشید خودش می دانسته!! خورشید با شنیدن این جملات که سال ها برای شنیدنش دست به هرکاری زده بود حالا نمی دانست شاد باشد یا غمگین!! از التماس کردن خسته شده بود اما دست بر نمی داشت نمی خواست حسام را که تازه به عشق او مطمئن شده بود به این راحتی از دست بدهد... خورشید به زحمت لب گشود و گفت:« حسام... توی راه مدرسه هم چادر سر میکنم... به خدا... فقط این طوری نکن... امشب نرو، بگو که من بخشیدی... بگو که...» 
صدای فریاد مهرداد بلند شد:« خورشید... بسه دیگه!!» 
در حالی که جلو می آمد گفت:« اگه یه بار دیگه دهنتُ باز کنی پر از خونش می کنم! راه بیافت بریم...» 
و بعد نگاه پُر حرصش را به حسام انداخت و گفت:« دیگه دلم نمی خواد به خواهر من حتی توی دلت شک کنی... یادت باشه خواهر من مثل گل پاکه!! تو برو خودتُ درست کن!!»
خورشید آخرین نگاهش را که پر از اشک بود به حسام انداخت و دنبال مهرداد افتان و خیزان راه افتاد... نمی دانست پایش را کجا می گذارد؟! 
نمی دانست در آسمان است یا روی زمین؟! حس می کرد در برهوتی تنها مانده که نه راه پیش دارد و نه راه پس!!... از این همه سفتی و سختی حسام در حیرت بود و بغض بدی در دلش مانده بود... هر چه می کرد نمی توانست از حسام کینه به دل نگیرد... خیلی التماس کرده بود... خیلی جلوی او گریه کرده بود... حس می کرد هیچ کاری از دستش ساخته نیست... 
مهرداد کنارش آرام آرام می آمد... گفت:« عزیز من... بهش زمان بده... بذار بره شهرستان تنها بمونه یه کم فکر کنه... بهش فرصت بده... اون هم تقصیر نداره... شاید... بیش از اونچه که نشون می ده شکننده است... معلومه که خیلی هم دوستت داره... شاید هم از تو بیشتر... اون فعلا حال طبیعی نداره معلومه که خیلی بهش فشار اومده تو رو توی ماشین کس دیگه ای دیده... شوکه شده... تو هم بهش حق بده... بذار بره... بذار یه کم دور باشین... زمان همه چی رو درست می کنه...!! الان حسام یه پارچه آتیشه... نزدیکش بری حرارتش ذوبت میکنه... خورشید... به حرف داداشت گوش کن... باشه؟!» 
خورشید توی حیاط خود را در آغوش مهرداد انداخت و از ته دل گریست. مهرداد طاقت دیدن اشک های جوجو را نداشت... 

فصل 32 

آن شب خورشید بیمار شد و تب کرد... فشاری که تمام آن روز سرد زمستان بر او وارد شده بود بیش از تحملش بود... 
آقاجون:« آژانس نیومد مهرداد؟!» 
مهرداد:« الان دیگه پیداش می شه... نترسین... امروز خورشید یه کم عصبی شده... چند ساعت هم توی سرمای زیر زمین درس خونده این طوری تب کرده... چیزیش نیست!!» 
طفلک مهرداد هم هوای پدر و مادرش را داشت هم خورشید را... اما دلش پر از خون بود... کینه ی بدی از حسام داشت... او سال ها با حسام دوست بود... اما دلش نمی خواست برای خواهرش محبت گدایی کند... حتی سوالی هم درباره ی درگیری حسام از خود حسام نپرسیده بود... 
مامان مهری:« از وقتی امروز اومد توی خونه حال خوبی نداشت... فهمیدم بچه ام یه چیزیش هست!! گفتم حالا به من که نمی گه به مهرداد می گه... مهرداد که اومد... بهتر شد... اما چند ساعت توی زیر زمین بود دیگه... هوای سرد کار خودش رو کرد... اصلا حسین آقا؟! می گم یه بخاری واسه زیر زمین بخر خورشید که ان قدر اونجا رو دوست داره حداقل مریض نشه توی سرما!!» 
آقاجون:« ای بابا... توی اون یه گوله جا بخاری بذارم؟! بچه ام خفه بشه!! تو هم یه چیزایی می گی مهری خانم!!» 
مهرداد:« آژانس اومد... جوجو؟!... اقاجون برید کنار... خودم بغلش می کنم...» 
آن شب تا صبح خورشید در آتش تب سوخت و هذیان گفت... 
روز پنج شنبه بالاخره اومد... و پری صبح زود خانه خورشید بود.. ان روز هیچ کدام به مدرسه نرفتند روز قبل هر سه ی آن ها به اندازه کافی زجر کشیده بودند... پری دور از آن ها و آن ها در بطن ماجرا... 
وقتی خورشید چشم باز کرد و صبح به آن زودی پری را کنارش دید... هم لبخند زد و هم اشک ریخت... سحر هم طرف دیگرش نشسته بود و دست خورشید را میان دست های لاغرش می فشرد... 
خورشید می دانست که پری همه چیز را دقیق تر از خود او می داند... می دانست سحر همه چیز را جز به جز برایش تعریف کرده... پری دست برد و قطره اشک خورشید را پاک کرد... و گفت:« مریض عشق شدی؟!» 
خورشید بی رمق خندید... آن دو وقتی با هم بودند... در بدترین شرایط هم می خندیدند... خورشید همان طور که دراز کشیده بود نگاهی به سحر انداخت و گفت:« توچه طوری؟!» 
سحر لبخندی از غم زد و گفت:« هیچی... می بینی که!» 
پری خندید و گفت:« محسن تهدیدش کرده با اولین خواستگار خونه ی شوهره!!» 
خورشید به زور خندید و گفت:« پس یه عروسی افتاده ایم!!» 
سحر اشک به چشم آورد و گفت:« محسن شوخی نداره!!» 
خورشید:« بی خود کرده... تو غصه اونو نخور... هرکی بیاد خواستگاری می سپاریمش به مهرداد...!! خوبه؟!» 
سحر لبخند زد... 
خورشید رو به سحر پرسید:« حسام رفت؟!» 
سحر با تکان سر تایید کرد... خورشید چشم ها را بست تا سوزش آن را کنترل کند... تا دیگر اشک نریزد... 
پری:« بر می گرده..»
خورشید:« نه... حالا حالا ها بر نمی گرده!!» 
پری:« حالا تو تا کی می خوای بخوابی و ما هم بالای سرت بنشینیم؟! خب بلند شو دیگه عمل جراحی که نکردی!!» 
خورشید به سختی در جا نشست... احساس می کرد حتی توان نفس کشیدن هم ندارد... رو به سحر گفت:« تو چرا امروز نرفتی؟...» 
سحر:« حالشُ نداشتم... راستی دیروز دفتر شیمی من توی کیفت جامونده!!» 
خورشید:« پاشو کیفمُ بیار... بهت بدم...» 
سحر با کوله پشتی خورشید برگشت. خورشید دست در کوله پشتی اش کرد و ناگهان کادوی کسری را میان انگشت هایش حس کرد... نگاهی به کادو انداخت و یادش اومد که کسری دوباره آن را داخل کیفش گذاشته... 
پری:« اِ... این که؟!!» 
سحر:« آره دیگه... نگرفت!!» 
خورشید:« همه اش به خاطر این لعنتیه!!» 
سحر:« ولی کسرای بدبخت حسابی کتک خورد... دلم می خواد ببینم چه بلایی سرش اومده!!»
پری:« ولی خودمونیم این کار از حسام بعید بود!! من همیشه می گفتم حسام منطقی ترین ادمیه که تا حالا دیدم!!» 
خورشید با یادآوری دوباره ی خاطره ی تلخ دیروز اشک به چشم آورد و سرش را با تاسف تکان داد... هنوز نمی دانست حق با کیست!! آن طور که حسام شب گذشته با اون رفتار کرده بود با آن چه که واقعیت داشت خیلی فرق می کرد با خود گفت:« چه فایده!! من که نتونستم قانعش کنم!!» 
پری:« تازه فهمیدم که توی این مدت حسام چه قدر خورشیدُ دوست داشته!!» 
خورشید آهسته و زیر لب گفت:« دوست داشت... دیشب با چنان نفرتی بهم نگاه کرد که استخون هام درد گرفتند!! باورتون نمی شه؟!» 
صدای زنگ تلفن آمد... و صدای مامان مهری که میگفت:« خورشید... بیا آقاجونته..» 
خورشید از جایش بلند شد و به سوی گوشی رفت. 
خورشید:« سلام آقاجون» و صدای آقاجون که نگرانی از آن مشهود بود... 
آقاجون:« سلام دخترم... سلام خورشید خانوم...چطوری؟» 
خورشید با شنیدن صدای مهربان آقاجون دوباره بغض کرد و چشمانش اشکی شد اما سعی کرد با صدای کاملا سرحال صحبت کند. 
خورشید:« آقاجون خوبم نگران نباش...» 
آقاجون:« پری و سحر هم اومدن؟!» 
خورشید خندید و گفت:« آره... شما پری رو آوردین؟!» 
آقاجون:« نه... صبح به خاله ات زنگ زدم گفتم پری رو با آژانس بفرستن...» 
خورشید خندید وگفت:« مثل یه بسته ی سفارشی!!» 
آقاجون هم خندید و گفت:« بذار به پری بگم چی می گی!!» 
وقتی گوشی را گذاشت نگاه پر مهر و محبتش را به مامان مهری انداخت و به سوی او رفت و در آغوشش گرفت...
مامان مهری:« قربون دختر لوسم برم!! حالا سر کدوم هنرپیشه با دوستات دعوا کردی؟!» 
خورشید لبخندی زد وگفت:« همون که از همه بهتره!! همون که لبخندش مُسریه!!» 
مامان مهری نگاه خنده داری به او انداخت و گفت:« تو دیوونه ای والله!!» 
خورشید در دلش گفت:« خدایا چه قدر مامانم ساده و مهربونه...!!» 
خورشید:« مامان مهرداد رفته دانشگاه؟!» 
مامان مهری:« نمی رفت... دوستش چند بار بهش زنگ زد و به زور رفت!!» 
خورشید به سوی حیاط رفت... از پشت در شیشه ای راهرو چشمش به برف قشنگی که تازه نشسته بود افتاد و جیغ زد:« وای برف!! برف اومده!!» 
سحر شکلک خنده داری به چهره داد و رو به پری گفت:« ده هزار بار دیگه هم برف بیاد همین طور جیغ می کشه دیوونه!!!» 
پری:« از دیشب داره میاد...» 
خورشید به یادش اومد اولین دانه های برف وقتی بارید که داشت به دیدن حسام می رفت... در دلش گفت:« حسام!! چه قدر تحقیرم کردی!! توی این برف راه افتاد!! مواظبش باش>» 
آن روز عصر بود که با سحر و پری بیرون رفتند... می دانست که ایمان هنوز نرفته است... دوست داشت نامه ای برای حسام بنویسد و در آن لحظه همه چیز را توضیح دهد. توی پاساژ از پری و سحر فاصله گرفته بود نه حرف می زد نه می خندید... تمام حواسش پی رویدادهای روز قبل بود. 
سحر خدا کنه کسری پیداش نشه!!» 
پری:« نه بابا کتکی که اون بیچاره خورده حداقل چند روز استراحت می خواد!!» 
ناگهان احساس بدی دل خورشید را نیش زد... 
به یاد کسری افتاد... از این که زود سوار اتومبیلش شد و او را تنها گذاشت هرچند به او حق می داد که خودش را از دست حسام نجات دهد... احساس بدی نسبت به حسام پیدا کرد... با خود گفت:« چه جوری به خودش اجازه داد اون طوری جلوی ایمان و محسن به کسری حمله کند و آبروی منو ببره!!... چطوری به خودش اجازه داده که اصلا درباره ی من فکرای بد بکنه!!» 
پری و سحر داخل مغازه ای شدند تا لباسی راکه خورشید نمی دانست کدام است را قیمت کنند... خورشید همانجا روبروی ویترین ایستاد... بی هدف به داخل ویترین خیره شد... فکرش هزار جا می رفت... در دلش آشوبی بود که یک لحظه هم آرام نمی شد... برای لحظه ای نگاهش به شیشه ی ویترین مغازه افتاد... عکس مردی کنارش توی شیشه افتاده بود... با احتیاط نگاهی به کنار خود انداخت... کسری کنارش بود نگاهش می کرد!! چند جای صورتش زخمی بود... اما مثل همیشه تر و تمیز و اطو کشیده با موهای زیبایش خودنمایی می کرد... چانه ی خورشید از بغض لرزید... 
انگار آشنای قدیمی ای دیده بود که همه ی درد او را می داند... برای لحظه ای دلش می خواست گریه کنان به سویش بدود... 
با مشت توی سینه اش بکوبد و بگوید:« چرا همه چیز رو خراب کردی؟! چرا تنها عشق زندگیمُ ازم گرفتی؟!» 
اما هنوز ایستاده بود.... چانه اش می لرزید و اشک می ریخت... کسری دستپاچه شد و نزدیک تر آمد و گفت:« چی شده؟! خورشید؟!» 
و خورشید داخل مغازه شد.... پری و سحر با تعجب نگاهش کردند.... 
پری:« چته خورشید؟!» 
سحر نگاهی به بیرون انداخت وگفت:« وای... باز پیداش شد... بدبخت شدیم!!» 
پری که عصبی شده بود دستی به مقنعه اش کشید و به ضرب از مغازه خارج شد... و جلوی کسری ایستاد... چشم در چشم کسری دوخت عصبی بود گفت:« چیه اقا؟! با دختر خاله ی من چیکار داری؟! چرا دست از سرش برنمی داری؟! بدبختش کردی... تنها عشق زندگی اشو ازش گرفتی... خواب و خوراکُ ازش گرفتی... چرا ولش نمی کنی بری پی کارت...؟» 
همانطور که پری به سیم اخر زده بود و تند تند ردیف می کرد... ایمان وارد پاساژ شد و جلو آمد... انگار که از قبل مواظب دخترها بود! 
خورشید و سحر باز ترسیده بودند... خورشید نگاه ملتمسانه اش را به ایمان دوخت... ایمان بین پری و کسری قرار گرفت و گفت:« مشکلی پیش اومده؟!» 
کسری با دیدن ایمان اخم ها را درهم کشید وگفت:« ببین... به تو ربطی نداره» 
ایمان آهسته و خشمگین زیر لب گفت:« مگه دیروز بهت نگفتیم این طرف ها پیدات نشه...!!» 
پری که با دیدن ایمان جان گرفته بود گفت:« ایمان... این آقا مزاحم خورشیده...» 
کسری:« ببین... من هرجا که دلم بخواد می رم... با هرکی هم که دلم بخواد حرف می زنم... در ضمن من مزاحم نیستم خورشید خانوم خودش می دونه!» 
ایمان عصبی شد وگفت:« خورشید خانوم نامزد داره... نامزدش همونی بود که جای دستهایش هنوز روی صورتت مونده!! الان هم کیلومترها با ما فاصله داره و الا زنده نمی گذاشت!!» 
بعد رو به پری گفت:« پری خانوم... خورشیدُ ببرید خونه... سریع برید...» 
پری نمی دانست با سر می رود یا با پا؟! 
چند نفر از فروشنده های پاساژ که ایمان را می شناختند کسری را از پاساژ بیرون کردند تا مانع درگیری شوند... 
خورشید از این که ایمان این صحنه را برای حسام تعریف خواهد کرد خوشحال بود... با خود می گفت:« حالا حسام می فهمه که من با کسری دوست نشدم... می فهمه که واقعا مجبور شدم سوار ماشین کسری بشم.» 
پری آن قدر شارژ و خوشحال بود که حالُ روز خورشید را به کلی فراموش کرده بود... فقط در فکر ایمان بود... با هزار روش حرف زدن و نزدیک شدن و حتی نفس کشیدن ایمان را بازگو کرد و خودش از خوشحالی کیلو کیلو قند در دل آب کرد.. 
پری:« سحر دیدی ایمان چه جوری تو شیکم کسری در اومد؟!» 
سحر:« آره مثل اینکه خودم هم اونجا بودم!! من فقط کلی صلوات نذر کردم محسن نیاد... اگه دوباره کسری رو می دید منو ریز ریز می کرد» 
پری:« بابا کسرای بیچاره که به تو کاری نداره!!» 
سحر:« خود محسن هم میدونه!! اما خب محسنه دیگه!! فقط گیر می ده بی ربط و باربط!!» 
خورشید:« چه قدر خوشحالم که ایمان دید من محل کسری نمی ذارم خدا رحم کرد باهاش حرف نزدم!! بنده خدا... چند جای صورتش زخمی بود.» 
پری خندی و گفت:« ولی چه قدر جذابه!» 
چیزی در دل خورشید فرو ریخت... پری ادامه داد:« وقتی از جلو داشتم باهاش حرف می زدم تازه خوب نگاش کردم خدایی اش خیلی...» 
و نگاهی به خورشید انداخت و باقی حرفش را خورد... 
خورشید:« دیگه حالم ازش بهم می خوره... حسام رو از من گرفت...» 
پری:« نگران حسام نباش... ایمان درستش می کنه...» 
آن شب پری پیش خورشید ماند... خورشید از این که حسام این طور سر حرفش مانده بود و همان شب هم رفته بود می ترسید... می ترسید که باقی حرف های حسام هم مثل حرف رفتنش یک کلام باشد!! مثلا همین که گفته بود دیگه بر نمی گردم» 
خورشید می خندید و می گفت:« پری وقتی یاد دیشب می افتم... دلم برای خودم و مهرداد خیلی می سوزه... امروز روی رفتار مهرداد دقت کردی؟!» 
پری:« کم حرف شده؟!» 
خورشید:« آره... طفلکی به خاطر من خیلی غرورشُ زیر پاش گذاشت و اذیت شد... من وادارش کردم همراهم بیاد... یعنی... اگه نمی رفتم هر روز خودمُ سرزنش می کردم چرا جلوشُ نگرفتم!! چرا مانع رفتنش نشدم من رفتم ولی اون قبول نکرد... از طرفی وقتی یاد حرفاش می افتم... یه جوری می شم.. خوشحال می شم... آخه اولین بار بود که حس کردم واقعا دوستم داشته... فکرشو بکن پری... چه وقتی فهمیدم!! حسام همیشه به من فکر می کرده!!» 
پری:« آره... می فهمم چی می گی! خیلی سخته! ولی یه چیز دیگه هم هست که خوبه!! اون هم این که از حالا سعی کن اونی که حسام می خواد باشی...!!» 
خورشید:« تو نبودی که میگفتی خودت باش!» 
پرِی:« آره... اما اگه حسامُ می خوای باید همونی باشی که اون می خواد!! این طور که پیداست چندان حق انتخاب نداری... البته هنوزم حسامُ نمی شناسی... شاید اگر بیشتر بشناسیش با همه ی اعتقاداتش بیشتر کنار بیای...» 
خورشید:« هدیه ی کسری رو دیگه برنگردونم؟!» 
پری:« دیگه به هدیه اون فکر نکن!! تو کار خودت رو کردی!! به اون فهموندی که گول هدیه و این حرفا رو نمی خوری!! خودش قبول نکرده!!» 
خورشید:« بیچاره... امروز با اون حالش اومده بود!! می گم پری!! به نظر تو... کسری واقعا منو دوست داره!!» 
پری:« دوستت که داره... اما... انگار یه خورده هم افتاده سر لج! خورشید... کسری رو ما نمی شناسیم... ولی خیلی از پسرها هستن که خوب بلدن رُل آدم های عاشق رو بازی کنند!!» 
خورشید:« یه چیزی بگم پری؟!» 
پری:« آره!! ولی ناله ی دوری از حسام نباشه که تهوع گرفتم!! بس که شنیدم!!» 
خورشید:« نه. واقعا ربطی نداره... راستش دوست ندارم تا کسری میاد این دور و برها همه دورشُ میگیرن هی خط و نشون می کشن!!... به کسی چه ربطی داره کی کجا می ره کجا میاد؟!» 
پری:« منظورت ایمانه؟!» 
خورشید:« حالا ایمان یا حسام یا حتی محسن!! حسام دیروز همه اش می گفت دیگه این دور و برها نبینمت!!» 
پری:« خب واسه ی خودت گفته!! تو دوست داری یه دختری مدام بیاد توی کوچه اتون و به حسام پیله کنه؟! دوست داری؟! اون هم یه دختری زیباتر از خودت؟!» 
خورشید با حالت خنده داری گفت:« که خدا هنوز نیافریده!!» 
پری با بالش زد توی سر خورشید و گفت:« مگه منو نمی بینی احمق جون!!» 
خورشید همحمله ی پری را با بالش دیگری جبران کرد... ناگهان صدای کِر کِر خنده ای خفه شان درآمد. 
مهرداد که هنوز خوابش نبرده بود با عصبانیت گفت:« خورشید... بسه!!» 
خورشید و پری سرشان را زیر لحاف بردند تا صدای خنده شان بیرون نیاید!! 


فصل 33 

سحر:« امروز کلاس تئاتر داری؟!» 
خورشید:« آره... جلسه ی آخر خانم فیضی سفارش کرد نمایشنامه ی آخری رو از امروز تمرین کنیم... واسه بهمن ماه...» 
سحر:« پس باید تنها بیایی خونه... اما مواظب باش!! محسن میگه این پسره که به خورشید پیله کرده آدم خطرناکیه!!» 
خورشید حرصی شد و گفت:« می خواستی بپرسی. کجاش خطرناکه!! یعنی منظورم دقیقا کجاشه!!» 
سحر نگاه خنده داری به خورشید انداخت و گفت:« یعنی چی؟!»: 
خورشید:« آخه یه چیزایی می گن آدم شاخ در میاره!! کسری چه خطری داره؟ توی این چند ماهه چی کار کرده بدبخت؟! راستی... حسام زنگ نزده؟!:» 
سحر:« نه... فاطمه خانم به مامانم گفت حسام دیگه نمی تونه حالا حالاها بیاد... درس هاش خیلی سخت شده... اگه هم بیاد باید با هواپیما بیاد و برگرده!!» 
خورشید:« یعنی طوری که منو ببینه!!» 
سحر:« خورشید اگه من به جای تو بودم...» 
خورشید میان حرفش آمد و گفت:« اما... من دیگه ظرفیتم تکمیله!!» 
سحر:« می دونی چی برام عجیبه؟!» 
خورشید:« چی؟!» 
سحر:« این که کسری خسته نمی شه!!» 
خورشید لبخندی زد و گفت:« برو دیرت می شه!!»
سحر خورشید را بوسید و خداحافظی کرد... بچه های گروه تئاتر توی نمازخانه ی مدرسه از سرما می لرزیدند... خورشید وارد شد و نمایشنامه ها را سریع بین آن ها تقسیم کرد و گفت:« یه نگاهی به متن بیندازید... تا تمرینُ شروع کنیم...» 
نسرین:« خورشید خیلی سرده...» 
خورشید:« متن ها رو بذارید کنار پاشین نرمش کنیم... هم گرم می شیم هم انرژی می گیریم... و بعد چند تا دست محکم به هم کوبید و گفت:« یا الله یا الله... بجنبین...» 
دو ساعت می گذشت که خورشید سرگرم مربی گری بود مربی تئاترشان گاهی به علت پرکاری نمی توانست به موقع سر کلاس حاضر شود برای همین از قبل خورشید را خبر می کرد که گروه را مدیریت کند... حالا بعد از دو ساعت تمرین همگی گرم و با نشاط از خورشید خداحافظی می کردند... خورشیدلباس هایش را پوشید چادرش را سرش کرد و آهسته در نماز خانه را بست... 
تقریبا یک هفته از ماجرای حسام و رفتش می گذشت... در این مدت هر روزش کسری آمده بود... دوباره مثل گذشته از دور نگاهش می کرد... اما خورشید تصمیم گرفته بود برای دوباره به دست آوردن حسام تلاشش را بکند یک هفته بود که با چادر به مدرسه می رفت!! 
مهرداد مخالف شدید این کار بود... روز اول که چادر را سر خورشید دید... چشم های را باریک کرد و زیر گوشش گفت:« این قدر ضعیف نباش... ترسو نباش... خودت باش...» 
و خورشید گفته بود:« من ترسو و ضعیف نیستم... فقط بدون حسام اصلا نیستم!! باید برای به دست آوردن دلش دوباره شروع کنم!!» 
مهرداد:« حالم از این رفتارت بد می شه!!... خورشید... با این کارت نشون می دی روش زندگی خودت رو درست نمی دونی!! نشون می دی ازخودت هیچی نداری... همینه که بعد از این همه سال... حسام این طوری رفتار کرد... همینه که تحویلت نگرفت و رفت... همینه که به پاش افتاده بودی و اون...»: 
مهرداد هنوز زخمی آن شب بود... از آن شب کم حرف و عصبی شده بود و ارتباطش با حسام بسیار کمرنگ... رفتار حسام با خورشید برایش بسیار گران تمام شده بود. 
خورشید:« مهرداد خواهش می کنم دیگه از اون شب حرف نزن...» 
مهرداد:« من اجازه نمی دم هیچ احدی این طوری با تو رفتار کنه... اون شب هم فقط به خاطر شرایط خاص تو و حسام بود که سکوت کردم و الا دلم می خواست دندون های حسامُ خرد کنم!» 
تمام لحظات تصویر از جلوی چشم های درشت و سیاه خورشید رد می شدند و افسرده تر از قبل می کردنش... 
پل هوایی جلوی مدرسه را بالارفت... همه جا خلوت بود... روی پل هیچ کس نبود.. دلش خواست برای چند دقیقه از روی پل ماشین ها و آدم ها را تماشا کند... 
حیاط مدرسه اشان از آن جا پیدا بود... خورشید با خود گفت:« پس کسری این طوری ما رو تماشا می کنه!!» 
ناگهان صدای کسری را که بازی بن تن کنارش ایستاده بود شنید:« سلام...» خورشید مثل برق گرفته ها در جا لرزید... و به صورت کسری خیره شد...» 
کسری:« نترس! خورشید با نگاه خشمگین چادرش را جمع و جور کرد و بی هیچ حرفی به راه افتاد... 
کسری هم کنارش می آمد... 
کسری:« خورشید خانم!!... عجب بی رحمی هستی!! حداقل یه نگاه بکن این عاشق دل خسته چه بلایی سرش اومده!!»... خورشید بی توجه به راهش ادامه داد... 
کسری:« کاش حداقل برف نشسته بود... اون وقت... و (خندید)» خورشید با این که خیلی جدی بود... اما برای لحظه ای خنده اش گرفت... 
کسری:« ببینم... حالا چرا چادر سرت کردی؟!» 
خورشید از روی پل به سرعت پایین آمد و کنار خیابان ایستاد... 
کسری:« خورشید... باید باهات حرف بزنم...» 
خورشید از کسری فاصله گرفت و خواست که ماشین بگیرد... خیلی زود اتومبیلی جلوی پایش ترمز کرد... 
خورشید:« مستقیم...» راننده... جوانی بود که تا خورشید را دید خم شد و در جلو را باز کرد... کسری به سوی اتومبیل رفت... در را بست و با نگاه سرزنش بارش به خورشید خیره شد... اتومبیل با سرعت حرکت کرد... کسری دست بلند کرد و اتومبیل دیگری متوقف شد خورشید با اکراه به سوی اتومبیل آمد... و سوار شد... کسری را هم کنارش نشست کسری کمی شیشه ی اتومبیل را پایین داد و گفت:« سردت که نیست؟!» 
خورشید فقط کسری را نگاه کرد... کسری سرش را نزدیک خورشید آورد و گفت:« خب... خورشید خانم... حالا می گی اون پسره... کیه؟! همون که به من حمله کرد...» 
خورشید نگاهش کرد و با صراحت گفت:« نامزدمه!!» 
کسری پوزخندی زد و گفت:« دروغ نه... راستشُ می خوام بدونم...» 
خورشید:« من دروغ نمی گم... اصراری هم ندارم شما باور کنید...» 
کسری:« خورشید... من می دونم ماجرای شما دوتا چیه!!... اگه اون واقعا تو رو دوست داشت به نظرت اون فضاحت رو به بار می آورد؟!» 
خورشید:« برای اون قابل تحمل نبود که تو رو کنار من ببینه!!؟» 
کسری گفت:« اصلا به من ربطی نداره... فقط می خوام بهت بگم ارزش تو بیش از این حرفاست... منم... عشقم بیش از این حرفاست که با هر نعره و هر جمله ی وحشیانه ای عقب نشینی کنم و بی خیال بشم... تو این مدت خودت باید بهتر اینو فهمیده باشی...» 
خورشید:« چشماشُ باریک کرد و گفت:« ببینم... تو از من چی می خوای؟» 
کسری با نگاه جذاب و شیداوارش به چشم های خورشید خیره شد و با لحن دلنشینی گفت:« یه آدم عاشق... به جز عشق چی می خواد از معشوقش؟!» 
خورشید که تحت تاثیر لحن دلنشین کسری و نگاه منحصر به فردش دلش لرزیده بود سعی کرد خود را نبازد و گفت:« ولی... من نمی تونم عاشق دو نفر باشم!!» 
کسری:« تو فکر می کنی عاشق اونی!! تو بهش عادت کردی!! همین!!» 
خورشید حرصی شد و گفت:« متاسفم... اگه قرار بشه به کسی عشق بدم... اون فقط حسامه...» 
کسری:« اما چطوری؟! با این چادری که سرت کردی؟! تو حتی نمی تونی درست راه بری!! و پوزخندی زد...» 
کسری ادامه داد:« تازه... به کی عشق بدی!! به حسام!! که به سادگی تحقیرت کرد و رفت!! به اون که اصلا نمی دونه عشق چی هست؟! ولی... بذار یه چیزی بهت بگم خورشید خانم... می دونی هرکی این ماجرا رو از دور ببینه چی می گه؟!... می گه:« حسام منتظر بهانه بود!! به همین سادگی!!» 
بغض جلوی خورشید را گرفته بود و آماده ی ترکیدن آزارش می داد... از حسام حرصش گرفته بود... با خود می گفت، الان همه همین فکرُ می کنند... حتما مهرداد هم واسه همین ان قدر ناراحت و عصبیه! 
کسری با پوزخندی پرسید:« حالا اگه این بچه مثبت محل اگه با خوشگل ترین دختر دوست
بازی باب اسفنجی بشه اشکالی نداره؟!...» 
خورشید:« اون با من دوست نشده!!» 
کسری:« پس چی؟!» 
خورشید:« اون اهل دوست شدن و این حرفا نیست... اون حتی یک نگاه گناه الود به کسی نمی اندازه... (اشکش سرازیر شد)... تو اصلا از کجا اونو می شناسی؟! حق نداری درباره اش این طوری حرف بزنی!!» 
کسری:« خیله خب!! گوش کن!! به خاطرش چه جوری داره اشک می ریزه...!! نگاهی به بالا انداخت و گفت:« خدایا یه کمی شانس!!... و بعد دستمالی از جیبش بیرون کشید و گفت: بیا اشکاتو پاک کن... خورشید اشک ها را پاک کرد و به بیرون خیره شد...» 
کسری:« عیب نداره... من صبر می کنم... صبرم زیاده...» 
خورشید:« ببین... دوست ندارم راه به راه دنبال من باشی!! دوست ندارم توی کوچه و خیابون با انگشت نشونم بدن... در ثانی... بی خودی صبر نکن... بی خودی تلاش نکن... چون حتی اگه عاشقت هم بودم باهات دوست نمی شدم... این دیگه به حسام ربطی نداره به اعتقادات خودم و خانواده ام مربوطه... می دونم مسخره ام می کنی اما... من با تمام دخترهایی که تا به حال خیلی راحت عاشق شدن و باهات دوستی کردن، فرق می کنم.. اگه منتظری منو از پا در بیاری باید بهت بگم: کور خوندی!!» 
کسری با چشم های گرد شده از تعجب گفت:« چی داری می گی؟! کی می خواد تو رو از پا دربیاره؟! این حرفا یعنی چی؟!» 
خورشید:« ببین... من می دونم... تو هم بهتر از من می دونی که برای تو دختر زیاده... از من خوشگلتر هم خیلی هست... بنابراین سعی نکن منو با این حرفا خامم کنی!!... هر وقت که می بینم با این سماجت می ری و می یای باخودم می گفتم:« خدایا این منظورش چیه؟! بازم می گم من اهل دوست شدن نیستم» 
کسری به حالت عصبی سرش را به راست و چپ تکان داد و نگاه رنجیده اش را به خورشید داد و گفت:« کجای دنیا... به این همه عشق و از خود گذشتن شک می کنن؟! البته تو تقصیری نداری... وقتی تمام زندگیت به یکی دیگه فکر کردی... و حالا اون با تحقیر و داد و فریاد تنهات گذاشته حق داری به من هم شک بکنی!! در مورد دوستی هم چی گفتی؟ گفتی حاضر نیستی با من دوست بشی؟! چرا از این کلمه این همه وحشت داری؟! فکر می کنی دوست یعنی چی؟! قبول دارم که خیلی ها تنها با یک هدف دوستی رو شروع می کنن!! اما می تونه این طوری نباشه... دوستی یعنی همین...!! همین که تو راحت کنار من بشینی و باهام درد دل کنی... از افکارت برام بگی از اعتقاداتت بگی... از عشقت بگی؟!... با نگاه جادویی اش به خورشید خیره شد و ادامه داد:« همینه!!... می خوام بهت بگم از کلمه ی دوستی این قدر وحشت نداشته باش!! اگه من و تو چیزهای بهتری برای عرضه کردن به هم داشته باشیم... مطمئن باش سراغ پوچترین و مبتذل ترین داد و ستد دنیا نمی ریم!!... متوجه ی منظورم که می شی!!» 
و بعد با لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:« می خوای بیشتر توضیح بدم؟ خورشید لبخند نیمه نصفه ای زد و دوباره به بیرون خیره شد و گفت:« برای همین چیزی هم که تو حرفشُ می زنی... یعنی عرضه کردن چیزهایی بهتر... من امکانشُ ندارم... من اجازه ندارم حتی با یک پسر حرف بزنم... حالا در هر موردی!! الان هم که دارم با شما حرف می زنم فقط به خاطر اینه که دیگه از رفت و آمد و سماجت شما خسته شدم!! می خوام تکلیف خودم و شما رو روشن کنم... این طوری شاید اگر سوء تفاهمی برای بعضی ها هست برطرف شه!!» 
کسری خندید و گفت:« الان که دیگه شما رسیدین به خونه!! گفتگوی ما هم به نتیجه ای نرسید... پس باید برای روشن شدن تکلیف من و شما یه جلسه ی دیگه بذاریم واسه آشنایی بیشتر!!» 
خورشید:« ولی من نمی خوام بیش از این با شما آشنا بشم...» 
کسری:« ببین خورشید... من تورو برای دوستی نمی خوام... من تو رو واسه یه عمر زندگی می خوام... و بعد جدی تر گفت:« حالا می خوام فردا هم مثل امروز همین ساعت از مدرسه بیای بیرون و دوستت هم همراهت نباشه... اون وقت با هم حرف های اخرُ می زنیم...» 
خورشید:« نه... من می ترسم... به هیچ عنوان دیگه نمی تونم با شما حرف بزنم.»
کسری:« مثل امروز... نه بیشتر... ببین الان من باید دوباره برگردم همون جا که سوار شدیم... ماشینم اون جاست... به خاطر تو با ماشین خودم نیومدم می دونستم دیگه محاله سوار شی... اما خورشید... تو هم یه کوچولو کمکم کن... به اون یارو و بچه مثبته فکر نکن... باشه؟!... فردا هم... قول می دم اصلا ماشینمُ نیارم که تو نترسی... تو رو خدا فقط چادر سر نکن... یه جورایی ازت می ترسم!!» 
خورشید جدی نگاهش کرد و پیاده شد، کسری دوباره گفت:« مرسی که ان قدر مهربونی!! شرمنده ام می کنی با لبخند ها و محبت هات!!» 
خورشید بازهم به شوخی کسری اهمیت نداد و به سوی خانه آمد. 
کسری در حالی که از خورشید جدا می شد دوباره زیر لب گفت:« به سلامت منم مواظب خودم هستم!!...»
خورشید تاب نیاورد و لبخند زد... کسری هم!


فصل 34

بعد از مدتها مهران و مژگان، مهتاب و آقا جواد خانه اشان میهمان بودند... خورشید ظرف ها را می شست... مهرداد هم سفره را پاک می کرد... آقا جون کنار مامان مهری توی آشپزخانه از اتفاقات اداره حرف می زد... جمع خواهر و برادرها خانه را شلوغ و پر سر و صدا کرده بود... مهران شبیه آقاجون بود... قد متوسط و هیکل درشتی داشت برعکس مهرداد که بلند قامت و کمی لاغر بود... چشم های سیاه و خوش حالت مهرداد و خورشید به مامان مهری رفته بود و چشم های روشن مهران به آقاجون کشیده بود...، مهتاب و مهران شبیه هم بودند... خورشید و مهرداد هم به هم ، مژگان هم همسر تپل و خوش قیافه ی مهران سرش را با بچه ها گرم کرده بود... اقا جواد از کسادی بازار می گفت، مهران از بی پولی کارمندها آقاجون از ولخرجی نکردن... 
مهتاب ظرف ها را خشک می کرد و از پسرخاله ی جواد تعریف می کرد... مامان مهری چای خوش رنگی ریخت و مهرداد... تمام حواسش به خورشید بود... عاقبت کنارش ایستاد و شیر آب بازی اندروید را بست و گفت:« برو به درسات برس بقیه اشو من می شورم...» 
خورشید:« بازش کن مهرداد... داره تموم می شه...» 
مهرداد:« هنوز خیلی مونده...»
خورشید نگاهش کرد و با لبخند گفت:« پس قابلمه ها مال تو!!» 
مهرداد:« دیدی زود پررو شدی!!» 
خورشید عادت کرده بود همیشه مهرداد را پر سر و صدا و شلوغ ببیند و به شوخی های مهرداد و به لحن خنده آورش معتاد بود... وقتی مهرداد ساکت بود... خورشید هم ساکت بود و حوصله نداشت... بعد از ماجرای حسام، مهرداد بدجوری توی خودش بود... خورشید نگاهش کرد و گفت:« چرا ریشتو زدی؟!» 
خورشید:« سحر خیلی خوشش اومده بود...» 
مهرداد ابروها را بالا انداخت و گفت:« نمی دونم احساس کردم قیافه ام یه جوری شده!!» 
خورشید نگاهش کرد و گفت:« شبیه حسام؟!» 
مهرداد چشم غره ای به او رفت و گفت:« نگفتم دیگه اسمشو نیار؟!» 
مهتاب بلند گفت:« چیه شما دو تا امشب تو همین؟!» 
خورشید لبخند زورکی زد و گفت:« به مهرداد می گم قابلمو ها با تو!!» 
مهتاب:« راست می گه... مهرداد جان کمکش کن...» مهرداد لب ها را روی هم فشرد و سری تکان داد... و گفت:« دست هاتو بشور و برو...» 
مهتاب:« حالا چی می گی خورشید؟! به نظرت بگم همین جمعه بیاد؟» 
مهرداد:« کی قراره بیاد مهتاب؟!» 
مهتاب:« 2 ساعته پس چی دارم می گم؟! حواس هیچ کدومتون نیست...» 
مژگان نزدیک شد و گفت:« پسر خاله آقا جواد رو می گن...» 
مامان مهری نگاه حیرت زده اش را به مزگان انداخت و گفت:« ماشاءالله... مادر، چه گوش تیزی داری!!» 
مهرداد:« پسر خاله جواد چی شده؟!» 
مهتاب:« از خورشید خواستگاری کرده!!» 
مهرداد دوباره سری تکان داد و همان طور که ظرف ها را می شست گفت:« بازم مراسم خواستگاری!! بابا این بیچاره رو فعلا راحت بذارید... وسط امتحاناش و مراسم خواستگاری؟!» 
مهتاب:« ا... مهرداد؟! اصلا به تو چه مربوطه؟! چرا ان قدر توی کارهای زنونه دخالت می کنی؟» 
مهرداد جدی گفت:« مهتاب یادت نره... هرچی به جوجو ربط داشته باشه به من هم مربوطه!!» 
خورشید که اصلا حوصله ی بحث آن ها را نداشت بدون هیچ حرفی مشغول بازی با ناهید شد... 
مهتاب رو به خورشید گفت:« خورشید... خودت بگو... نظرت چیه؟» 
خورشید نگاهی به مهرداد انداخت و گفت:« نمی دونم... من که قصد ازدواج فعلا ندارم... تازه من اصلا یارو رو ندیدم!!» 
مهتاب:« بی ادب!! یارو دیگه چیه؟! مامان!! اینا چرا امشب اینجوری اند!!» 
مامان مهری:« نمی دونم والله...!! اینا الان چند روزه که اینجوریند... یه جوری حرف می زنند که فقط خودشون دوتا می فهمن!!» 
مهتاب:« اگه قراره پسر خاله جواد بیاد باید دستی به خونه بکشیم ها!!» 
مهرداد:« ببینم این پسرخاله جواد اسم نداره؟!» 
مهتاب:« اسمش پیامه» 
خورشید باز به روی خود نیاورد. 
مژگان:« اسمش که قشنگه باید خودش رو ببینیم!!» 
مهتاب:« جای برادری خودش هم خوبه... مامان مهری دیده اش!!» 
مژگان:« وضع مالیش چطوره؟!» 
مهتاب شروع کرد به تعریف کردن از پیام و... 
مهرداد به خورشید اشاره کرد که به اتاقی برود... بعد از چند دقیقه مهرداد در را بست و کنارش نشست و گفت:« چی می گی؟! می خوای بیان؟!» 
خورشید:« نه بابا... همینو کم دارم!!» 
مهرداد:« مهتاب داره قضیه رو جدی اش می کنه ها!! اگه اونا پاشونو این جا بزارن می شه قضیه بابک!!» 
خورشید:« وای... مهرداد... نذار بیان!!» 
مهرداد:« آخه ما هرچی می گیم اون حرف خودش رو می زنه!!» 
خورشید:« مهرداد... خوش به حالت!! پسری!! هرکاری دوست داری می تونی بکنی... به هرکی دوست داری می تونی فکر کنی!!...» 
مهرداد سری تکان داد و گفت:« تو هم اگه به جای یه جوجوی خوشگل پردردسر، جوجه اردک زشت بودی!! حال و روزت بهتر از این بود!!» 
خورشید:« مهرداد!!... به نظر تو... یه دختر و پسر می تونن با هم دوستی سالمی داشته باشن؟!» 
مهرداد چشماشو گرد کرد و اخم هاش توی هم رفتند. کمی خورشید را خیره نگاه کرد و بعد گفت:« دوستی سالم؟!! و پوزخندی زد... بعد دستی به موهایش کشید و گفت:« آره...مثل من و سحر!!» 
خورشید شکلکی در آورد و گفت:« برو بابا!!... شما که همسایه این!! راستشو بگو!!» 
مهرداد:« راست گفتم!! فقط این طوری دوستی سلامته!! اونم چون همسایه ایم... خانواده هامون رفت و آمد دارن، اعتقاداتمون مثل همه... یه رابط خوب هم مثل تو داریم... با سحر حرف می زنم وقتی تو هستی!! باهاش تا دم مدرسه میام وقتی تو هستی!!» 
خورشید:« نه... این نشد!! همه چیز دوستی شما مشروط به بودن منه!! نه... این طوری... نمی گم!!» 
مهرداد:« در غیر این صورت نمی شه!!» 
خورشید:« چرا نمی شه؟!... اگه یه دختر و پسر چیزهای بهتری برای عرضه به هم داشته باشن، رابطه اشون همیشه سلامت می مونه!!» 
مهرداد:« تا کی!!؟» 
خورشید:« تا همیشه!!» 
مهرداد:« د نه د!!» 
خورشید:« چرا؟!» 
مهرداد:« واسه این که همه چیزهای خوب قابل عرضه هم یه روز تموم می شه... و اون وقته که خدایی نکرده... اره!!» 
خورشید:« اگه همیشه آدم سعی کنه...» 
مهرداد:« دیگه ادامه نده... باشه؟! به دوستی با هیچ احدی هم فکر نکن چون اون وقت خودم می شم غیر منطقی ترین آدم دنیا!! به هرکی هم که این حرفا رو توی مخ ات کرده بگو، از این چیزا توی مخم فرو نکنید!! چون یه داداش کله خراب دارم که مخ کوچولومو می ترکونه!! خب؟!!» 
همگی خواب بودند به جز خورشید... دلتنگی آزارش می داد... با اینکه حسام چند ماهی بود که به شهرستان می رفت اما انگار تازه داشت نبودش را حس می کرد... به یاد روزی افتاد که به کسری حمله کرد... نگاه پر از رنجش... و دستهایش که می لرزیدند نفس های تندش که امانش را بریده بود!!... به خود که آمد باز اشک ریخته بود!!

 

فصل 35

با این که برف نمیآمد اما سرما فلج کرده بودشان... 
سحر:« خورشید فکر کنم مریض بشم استخونام درد گرفتند...» 
خورشید:« نه بابا از سرماست... جای گرم بمونی دردش می افته...» 
سحر:« بیا تند تند راه بریم یه کم گرم بشیم...» 
هر دو تند تند قدم برداشتند... همه از سرما کرخ شده بودند و توی ایستگاه بلاتکلیف و لرزان ایستاده بودند... 
خورشید:« سحر می خوای تاکسی بگیریم؟!» 
سحر:« آره... من نمی تونم این جا وایسم... دارم از سرما میمیرم...» 
خورشید یک قدم جلوتر رفت و کنار خیابان ایستاد... تاکسی خالی بعد از چند ثانیه جلوی پایش ترمز کرد... و خورشید بدون معطلی سحر را صدا کرد و سوار شدند... تاکسی بدون آن که منتظر مسافران دیگری باشد گاز داد و حرکت کرد... 
سحر:« وا... چرا وای نَساد!!» 
خورشید نگاهی به راننده انداخت... راننده آینه را تنظیم کرد... و چشم های کسری توی آن پیدا شد... نگاهش خندید و صدایش، سلام دلنشینی کرد... خورشید و سحر بدجوری غافلگیر شده بودند... ترس و وحشت دوباره سراغشان آمد... خورشید حیرت زده نگاهش با کسری بود... کسری خندید و برگشت چشم در چشم نگاهش کرد و گفت:« چیه بابا؟! چرا این طوری نگاه می کنی! انگار آدم فضایی دیدی!!» 
سحر به زحمت گفت:« آقا تو رو خدا نگه دارید ما پیاده بشیم... اگه دوست های داداشم ما رو ببینند... کارمون ساخته است!!» 
کسری باز خندید و سری تکان داد و از توی آینه سحر را نگاه کرد و گفت:« خانم کوچولو نگران نباش... من اونقدر تلاش کردم تا این تاکسی رو جور کنم که کسی به شما شک نکنه دیگه!!... حالا اگه شما و خورشید خانوم قیافه های خونسرد تری به خودتون بگیرید و این طوری به هم نچسبین به خدا دیگه اصلا کسی شک نمی کنه!! و باز خندید!!» 
سحر که دید کسری مسخره اشان می کند قیافه ی جدی تری به خود گرفت و کمی از خورشید جدا شد... کسری از توی آینه خورشید را نگاه کرد و گفت:« خوبی؟!» 
خورشید سری تکان داد... 
کسری:« قرارمون امروز سر جاشه دیگه!!» 
سحر با تعجب خورشید را نگاه کرد... 
کسری:« من بعد از مدرسه میام... دیر میای دیگه!!» 
خورشید که از سماجت کسری کلافه شده بود گفت:« من قولی به شما ندادم قرار هم نگذاشتم!!» 
کسری باز لبخند زنان گفت:« چرا... دیروز قرار شد... امروز بعدازظهر با هم بیشتر حرف بزنیم و آشنا بشیم و بعد رو به سحر گفت:« شما خوبین خانم کوچولو؟!» 
سحر که از کلمه ی« خانم کوچولو» خوشش آمده بود لبخندی زد و گفت:« مرسی!» 
کسری دوباره از توی آینه سحر را نگاه کرد و گفت:« راستی از بابت اون لعنتی! از شما هم معذرت می خوام... خیلی اذیت شدین و ترسیدیدن!!» 
سحر که دیگر یخش آب شده بود و استخوان درد را فراموش کرده بود( خواهش می کنم )از ته دلی گفت و لبخند زد... 
خورشید در دلش گفت:« سحرم خر شد!!» 
کسری:« سحر خانم... درسته دیگه؟!» 
سحر:« بله...» 
کسری:« سحر خانم شما چرا یه کم دوستت را ارشاد نمی کنی!! بابا به خدا پیر شدم توی راه مدرسه ی شما!!» 
حالا هر سه خندیدند... 
کسری با خنده ادامه داد:« دیگه کم کم دارم به این فکر می افتم یه تاکسی بخرم!!» 
سحر:« اینو از کجا آوردین؟» 
کسری:« به یکی از دوستام سفارش کردم واسم جورش کنه... یه امروز دستم باشه...!! اما انگار خوب جواب داده!! باید به راننده تاکسی بودن فکر کنم...» 
سحر خندید و گفت:« اصلا بهتون نمی یاد!!» 
خورشید ضربه ی نامحسوسی به سحر زد که یعنی خودت رو کنترل کن!! سحر اما بدجوری جذب خانم کوچولو گفتن های کسری شده بود!! لبخند از روی لب هایش نمی رفت.. 
کسری:« خب... خورشید خانم بازم که با چادر اومدی!!» 
و خورشید جوابی نداد... کسری رو به سحر گفت:« شما چه طور چادری نیستین!»
سحر:« فقط تو راه مدرسه سرم نمی کنم... خورشیدم خودش می خواد که سرش کنه کسی مجبورش نکرده...» 
کسری:« ... اما خورشید وقتی لای چادره انگار که پشت ابرهاست نه نورش پیداست... نه گرماش!!» 
بعد دوباره با چشم های شوخش از توی آینه یه نگاه به خورشید انداخت و یه نگاه به سحر و گفت:« واسه همینه که این روزا این همه سرد شده!! نه سحر خانم؟!» 
سحر باز لبخند شرمگینی زد و به خورشید نگاه کرد... 
کسری صدای ترانه ای که پخش می شد را زیاد کرد و گفت:« مثل این که خورشید خانوم خیلی عصبی اند یه کم موسیقی گوش کنیم شاید بهتر باشه.» و بعد صدای خواننده که معلوم بود ترانه اش به عمد انتخاب شده آمد: 

هی می گم غصه نخور رفته که رفته

دل از عاشقی نبُر، رفته که رفته

اگه عاشق تو بود تنها نمی رفت... پا به پای تو می سوخت اما 

نمی رفت!! 

اون که رفته دیگه رفته دیگه برگشتن نداره

اگه دوست داشت نمی رفت 

دیگه تنهایی دوباره... 
 

سحر دست خورشید را فشرد نزدیک مدرسه کسری نگاه پُر تمنایش را از آینه به خورشید دوخت... خورشید باز اشک ریخته بود... نگاه کسری غمگین شد... صدای ترانه را کم کرد و گفت:« خورشید خانم دیگه رسیدین...» و بعد با لحن ترانه ی دیگری گفت:« قرارمون یادت نره»!! 
خورشید دوباره خنده اش گرفت و پیاده شد. سحر طوری تشکر کرد که خورشید بیشتر خنده اش گرفت!! 
زنگ آخربود... سحر خداحافظی کنان گفت:« خورشید... برو ببین چی می گه... پسر بدی نیست به خدا!!» 
خورشید:« آخه تو از کجا می دونی؟! سحر!! اگه قرار باشه هرکی دو تا جمله ی قشنگ بهت گفت بگی آدم خوبیه ضرر می کنی ها!!» 
سحر:« خب حالا!! نمی خواد تو منو ارشاد کنی!! قراره من تو رو ارشاد کنم!!» 
خورشید:« آخه تو هم نیستی!! دلم شور می زنه!! اگه مهرداد منو ببینه!!» 
سحر:« برو بابا... مهرداد تا دیر وقت دانشگاست!! کسری گناه داره به خدا!! خیلی سفارش کرد که بری سر قرارت...» 
بعد از کلاس تئاتر خورشید مدرسه را ترک کرد... و آرزو کرد ای کاش کسری نیاید! اما کسری آن طرف خیابان منتظرش بود... 
خورشید پله های پل را بالا رفت از بالای پل کسری را نگاه کرد... کسری با تکان سر سلام کرد... خورشید پله ها را پایین آمد... کسری جلوی پله ها ایستاده و نگاهش می کرد... 
کسرِ:« سلام خورشیدخانم!!» 
خورشید:« سلام...»
کسری با کاپشن و شلوار جدیدی آمده بود که بسیار برازنده اش بود... 
کسری:« با ماشین من که نمی یای!!» 
خورشید:« نه نه!!» 
کسری:« خب خب!! نترس!! الان ماشین می گیریم...» جلوترایستاد و اتومبیل تر تمیزی جلوی پایش ترمز کرد...
کسری:« دربست... آقا می خوایم فقط به سمت بالا بری و چند دور بزنی و برگردی... هر چقدر که تو خواستی!!» 
راننده با لبخند رضایت آمیزی گفت:« بفرما...»: 
کسری در عقب را باز کرد و به خورشید گفت:« بشین عزیزم که یخ کردی!!» 
بوی عطر خوش کسری فضای اتومبیل را خواستنی کرد... 
کسری نفس عمیقی کشید و گفت:« آقا یه چیزی بذار گوش کنیم!!» 
و آقای راننده بدون معطلی ضبظ را روشن کرد... کسری زیر گوش خورشید زمزمه کرد:« خوشم نمی یاد کسی حرفامونُ گوش کنه و بعد به خورشید گفت: سردته؟!» 
خورشید سری تکان داد... 
کسری:« تو رو خدا امروز دیگه با سر و کله حرف نزنیم!! باشه؟! می خوام وقتی چهره ات جلوی چشمام میاد یه آهنگی از صدات هم تو گوشم بپیچه!! ولی تو اصلا حرف نمیزنی!! مگه این که عصبانی بشی و بخوای حرفای نا امید کننده بزنی!!» 
خورشید نگاهش کرد و سرش را پایین انداخت... از او خجالت می کشید... راحت نبود... معذب بود و دوست داشت زودتر حرفهایش را بشنود و خداحافظی کند... 
به کسری گفت:« من زیاد وقت ندارم... باید تا ساعت 4 توی خونه باشم!!» 
کسری نگاه مشتاقش را به او دوخت و گفت:« باشه عزیزم... نگران نباش... خب؟!» 
و بعد نفس عمیقی کشید و گفت:« خب؟! تو بگو... از خودت بگو...» 
خورشید آب دهانش را قورت داد و گفت:« من حرفی ندارم که بگم... قرار بود شما بگین...» 
کسری:« باشه... من می گم... پسر یکی یکدونه ی آقای کوروش تمدن هستم... پدرم توی کار ساخت و سازه... منم پیشش مشغولم!... دانشجوی فوق لیسانس معماری ام... 27 سالمه!! مادرم هم مثلا خونه داره اماخیلی کم توی خونه پیداش می شه!! حالا تو بگو!!» 
خورشید آب دهانش را قورت داد و گفت:« چی بگم؟ شما همه چیز منُ بهتر می دونید!!» 
کسری:« چندتا خواهر و برادر دارید؟» 
خورشید:« 4تا، 2تا خواهر، 2تا برادر» 
کسری:« برادر تو که دیدم خیلی خوش تیپه... چند سالشه؟» 
خورشید:« 26 سالشه... دانشجوی کامپیوتره...» 
کسری دست در جیب کاپشن خود کرد و کادوی کوچکی بیرون کشید وگفت:« ناقابله... سریع بذار توی کیفت!!» 
خورشید:« ای وای نه!! دیگه نمی تونم چیزی از شما قبول کنم!! قرار بود درباره ی مسائل مهمتری حرف بزنیم همه چی رو تموم کنیم!!» 
کسری:« آخه چرا باید رابطه ی به این قشنگی رو تموم کنیم؟» 
خورشید:« آقای...» 
کسری:« فقط بگو کسری!» 
خورشید با خجالت گفت:« شما بهتر می دونید من تعهداتی دارم... در واقع نامزد دارم...»
کسری جدی شد و نگاهش عصبانی... مثل همان اوایل که حرفی نمی زد نگاهش غرور زخم خورده ای را بر دوش داشت!! 
با لحن جدی اش گفت:« نمی خوام دیگه... این جمله رو بشنوم!!» 
خورشید:« ولی...» 
کسری:« ولی نداره!! انگار تو اصلا توی این دنیا زندگی نمی کنی؟! دخترها رو ببین!! با هزار نفر رابطه ی نزدیک و صمیمی دارن... یکی اشون رو نامزد خودشون نمی دونن اون وقت تو...!! پسره اون طوری باهات رفتار کرده!! بهت توهین کرده... داری زندگی خودت رو خراب می کنی و می گی نامزد داری؟! خورشید... خورشیدم!! ان قدر ساده نباش!!:» 
خورشید با شنیدن کلمه ی (خورشیدم) یاد حرف حسام افتاد که گفت:« فهمیدم دیگه خورشید من نیستی!!» اشک از چشم خورشید راه گرفت دوباره صدای کسری را شنید... کسری نگاهش می کرد... اما خورشید متوجه نشد او چه گفته است!! 
کسری:« کجایی؟!» 
خورشید با اضطراب گفت:« می شه برگردیم؟!... می ترسم دیر بشه مامانم نگران بشه... مهرداد هم...» 
کسری:« باشه باشه... حالا چرا ان قدر نگرانی؟! گفتم که هر وقت تو بخوای بر میگردیم... کسری هدیه اش را دوباره پیش آورد و گفت:« بگیرش... خواهش می کنم...» 
خورشید:« نه اصلا مناسبی نداره» 
کسری:« برای دوستی امون!!» 
خورشید:« ولی امروز آخرین بارم بود که اومدم... خواهش می کنم دیگه سر راه من نیایید...» 
کسری وسط حرفش آمد و گفت:« نمی تونی به من یاد بدی چی کار بکنم... چی کار نکنم!! تو هر کاری که فکر می کنی درسته بکن... منم هر کاری که دوست دارم می کنم!!»
خورشید لب ها را به هم فشرد و نگاهش کرد... 
کسری دوباره گفت:« خب حالا بگیرش... این دیگه گرون قیمت نیست و بعد در حالی که روی کادو را پاره می کرد گفت:« بذار اصلا نشونت بدم چیه!!» توی جعبه ی کوچک گردنبندی با بند چرم و آویز استیل خورشید بود... 
کسری:« بیا... بگیرش... دیدی قابل دار نیست!!» 
خورشید باز توی رودربایسی قرار گرفت... با اکراه دست برد و آویز خورشیدش را بالا گرفت و نگاهش کرد و گفت:« چه خوشگله» 
کسری لبخندی زد و گفت:« سعی کردم قشنگترین رو انتخاب کنم... اما... هیچ خورشیدی به قشنگی خورشید من نیست!» 
صورت سرخ شده ی خورشید گُر گرفت و دست های لرزانش آویز را گرفت... 
کسری:« دوست دارم همین الان که رفتی خونه بندازی گردنت!! شاید کمی یاد من بیافتی!!» 
خورشید لبخندی زد و تشکر کرد.... 
کسری:« خورشید خانم؟! شماره ی خونه اتون رو به من نمی دین؟» 
خورشید با چشم های وحشت زده اش کسری را نگاه کرد!! کسری خنده ای از ته دل کرد و گفت:« وای... تو رو خدا این طوری نگام نکن من شوخی کردم... فقط شماره ی منو داشته باشی کافیه!! ببینم خودت که موبایل نداری؟!» 
خورشید:« نه... مامانم اینا اجازه نمی دن!!» 
کسری با تعجب گفت:« راست می گی؟! داشتنش که چیزی بدی نیست الان دیگه بچه های کوچیک هم دارن!!» 
خورشید:« آقاجونم می گه وقتی رفتی دانشگاه! الان زوده!!» 
کسری:« البته آقاجونت هم بد نمی گه... می خواد که حواست به درس هات باشه پس خورشید خانم این کارتُ بگیر... هم شماره ی محل کار پدرم و هم شماره ی خودم توی این کارت هست...» 
خورشید کارت گرفت. 
کسری به راننده گفت:« آقا برگردیم...» 
کسری یواشکی گفت:« من که سیر نمی شم از دیدینت... اما... تو کم لطفی دیگه!» 
خورشید:« آخه شرایط من فرق می کنه... همه حواسشون به منه... کی می رم کی می یام؟» 
کسری:« حق دارن... خورشید خانمُ نمی شه بی خیال شد... راستی درس هات چه طوره؟» 
خورشید:« شاگرد اولم!!» 
کسری:« به... باریک الله... خیلی عالیه!!» 
خورشید:« خوب می خونم... مهرداد هم هست کمکم می کنه...» 
کسری:« نمی دونم چرا اسم مهردادُ می یاری حسودیم می شه!!» 
خورشید:« مهرداد تموم زندگیمه...» 
کسری:« دوست ندارم این قدر دوستش داشته باشی...» 
خورشید:« مهرداد برادرمه...» 
کسری:« هرکی... هرکی به جز من!!... می خوام که یاد اون پسره... حسام رو از ذهنت بیرون کنی... همه اش فکر می کنم آخه اون چی برات کرده؟!! روی چه حسابی این طوری نسبت به اون احساس تعهد میکنی؟! و بعد لحنش آرام تر و دلنشین تر شد و ادامه داد: ببین خورشیدم... عشق و دوست داشتن مثل جریان آب یک چشمه است... لحظه به لحظه روشن تر گواراتر تازه تر... آبی که راه رفتن رو پیدا نکنه... یه جا می مونه و می گنده... عشق هم اگه آدم مناسبش رو پیدا نکنه بوی گندش همه جا رو... ور می داره... می شه آش نخورده و دهن سوخته!!»
خورشید با این که زیاد از حرف های کسری سر در نمی آورد اما با شنیدن حرف هایش آرام می شد... صدای زیبای کسری لحن دلنشین او و نگاه عاشقش همگی بسیار خوشایند بود... 
کسری:« خب... حالا خورشید خانم کی ببینمت؟!» 
خورشید:« قرار شد دیگه نیای؟!» 
کسری با حالتی خنده دار گفت:« کدوم احمقی همچین قرار گذاشته؟!» 
خورشید به خنده افتاد!! 
کسری:« گفتم از جانب خودت حرف بزن...» 
خورشید:« یعنی من احمقم...» 
کسری:« نه... من احمقم اگه پیش سماجت تو کم بیارم!!... باورت می شه صبح ها کی می خوام بیام پیشت چه حالی دارم؟! می دونی فاصله ی خونه ی ما تا خونه ی شما چه قدره؟!» 
خورشید نگاهش را از او گرفت و پرسید:« توی محل ما اشنایی کسی رو داری؟» 
کسری:« چه طور؟» 
خورشید:« اخه... اون وقتی که منو نمی شناختی تویم حل اومده بودی... شب عاشورا...» 
کسری لبخندی زد و گفت:« آره!! یکی از بچه های همکلاسم توی دانشگاه پایین تر از کوچه ی شما خونه اشونه... ماشین منو می خواست... اومدم ماشینُ دادم... موتورشُ گرفتم... تازه از کوچه اشون اومده بودم بالا که.... خورشید افتاد تو بغلم...!» 
خورشید با خجالت نگاهش را از او گرفت... 
کسری:« همون شب از این یارو... خیلی بدم اومد...» 
خورشید:« کی؟!» 
کسری:« اسمشُ نیارم بهتره...»: 
خورشید فهمید که منظورش حسام است... 
کسری:« اون شب... وقتی تو رو دیدم توی دلم گفتم: بازم باید ببینمش اما... از بالا و پایین پریدن اون بچه مثبتته فهمیدم یه جورایی به هم ربط دارین بعد از اون هم هر وقت اومدم توی محله تون هرکی منو دید... برام خط و نشون کشید که یه بار دیگه این جا پیدات بشه چنین و چنان می کنیم!! می دونی... از بچگی هرکی جلوی کارمُ می گرفت... واسه انجام دادنش... خودمُ به هر آب و آتیشی که بود می زدم... این آقا حسام شما هم خیلی واسه من خط و نشون کشیده!!...:» 
خورشید:« پس چرا... اون روز گفتی... این دیگه کیه... نمی شناسم!!» 
کسری:« می خواستم برام بیشتر دلسوزی کنی!!» 
خورشید به فکر رفت... پس حسام خیلی پیش از این ها کسری را می شناخته و متوجه ی رفت و آمدهایش بوده... پس این کینه ی چند ماهه است که در دل حسام افتاده... برای همین از دید حسام نشستن در ماشین کسری واقعا یک جنایت بزرگ بوده!!» 
به پایان راه نزدیک بودند... کسری دست پیش اورد و گفت:« به سلامت خورشید خانم...:» 
خورشید به خود آمد و به اطراف نگاهی کرد و گفت:« رسیدیم؟!» 
کسری:« آره... اگه دست بدی می تونیم خداحافظی کنیم» 
خورشید:« نه.. نه... من دست نمی دم!»
کسری خندید و گفت:« می اُفتی تو جهنم؟! و دوباره خندید...» 
خورشید جدی شد و گفت:« آره!!»: 
کسری هم جدی شد و گفت:« پس به سلامت!!»
خورشید آهسته آهسته قدم برداشت. دلش می خواست حالا حالاها توی خیابان قدم بزند... دلش بدجور گرفته بود... 
مهرداد را دید که از سرکوچه بیرون پیچید و با عجله گام برداشت... خورشید دستی تکان داد... مهرداد نفس زنان ایستاد... و گفت:« تو کجایی؟» خورشید رنگ صورتش رفته بود گفت:« کلاس تئاتر!!» 
مهرداد چشم هایش را تنگ کرد و گفت:« چرا تا این موقع؟!» 
خورشید:« خب... یه کم طول کشید دیگه...» 
مهرداد:« چرا سحر پیشت نموند؟!» 
خورشید:« واسه چی بمونه؟! اون که تئاتری نیست؟!» 
مهرداد:« سحر می دونست تئاتر داری؟» 
خورشید:« اره» 
مهرداد:« پس چرا صد دفعه سراغت رو گرفته؟» 
خورشید که در دلش به سحر ناسزا میگفت جواب داد:« من چه می دونم؟!» 
خورشید با اخم وارد خانه شد... مامان مهری روی پله های سرد توی حیاط نشسته بود و از شدت اضطراب رنگ به صورت نداشت... به محض این که خورشید را دید با عصبانیت نگاهش کرد و گفت:« کجایی تو دختر؟! مُردم از انتظار!!» 
خورشید:« بابا چه خبره امروز؟! من که گفتم هر روز کلاس تئاتر دارم...» 
مامان مهری:« ای لعنت به هرچی تئاتره... لعنت به هرکی که لبخند می زنه و لبخند واگیر داره!!» 
خورشید با تعجب مامان مهری را نگاه کرد و گفت:« مامان چه ربطی داره؟! چرا همه چی رو قاطی می کنی!!» و بعد لخندی زد و به سوی مامان مهری رفت و گونه لاغرش را بوسید و گفت:« ببخشید... فکر کردم می دونید...» 
مامان مهری:« به خدا الان یک ساعته این مهرداد بچه ام... ده بار تا سرخیابون اومده و برگشته توی این سرما!! چرا یه کم حواستُ جمع نمی کنی؟!» 
خورشید:« من نمی دونم چرا وقتی حرف می زنم کسی توجه نمیکنه!!» 
مهرداد:« بس که حرفای قابل توجه می زنی!!» 
خورشید:« خب همینه دیگه... من هرچی می گم تو به مسخره بازی می زنی! اون وقت می گین چرا نگفتم کی میام؟! من می گم... منتهی شما گوش نمی کنین!!» 
مامان مهری هنوز داشت به تئاتر و سینما و بازیگر و غیره غر می زد و ایراد می گرفت. مهرداد به اتاق رفت و جلوی کامپیوتر نشست و مشغول شد خورشید کنارش ایستاد و در حالی که مقنعه اش را در می آورد گفت:« ناهار خوردی؟!» 
مهرداد:« آره عزیرم...» 
خورشید:« تومگه تا دیر وقت کلاس نداشتی؟» 
مهرداد:« استاد نیومد...» 
خورشید که از اتاق خارج شد تا لباس عوض کند... وقتی به اتاق بازگشت مهرداد ترانه ای گوش می کرد که سریع ان را عوض کرد... 
خورشید:« اِ... چرا عوضش کردی؟ فکر کنم قشنگ بود!» 
مهرداد:« نه... به درد نمی خوره!!... و یک اهنگ شاد گذاشت» 
خورشید:« مهرداد همون قبلی رو بذار تو رو خدا...» 
مهرداد:« برو کار دارم... مزاحم نشو... برو ناهارتُ بخور...» 
خورشید:« مهرداد بذارش دیگه!!» و خودش را لوس کرد... می دانست مهرداد به خاطر اینکه نکند با ترانه های غمگین به یاد حسام بیافتد از گذاشتن آن خودداری می کند... 
خورشید:« من می رم غذامُ بیارم این جا... تو هم اونو بذار...» 
مهرداد سری تکان داد و گفت:« خورشید... حوصله ندارم اگه زار بزنی خودم خفه ات می کنم آ!!» 
خورشیدخندید و گفت:« قول می دم...» 
ظرف غذایش را در دست گرفت و یک قاشق لوبیا پلو توی دهانش گذاشت و دوباره پیش مهرداد برگشت و کنار بخاری نشست... مامان مهری درحالی که سینی ترشی و یک لیوان شربت را می آورد و جلویش ی گذاشت گفت:« ان قدر بدم میاد مثل مردای تنبل غذا میخوری!» 
خورشید که دهانش پر بود گفت:« الهی قربونت برم مامان جون مردای تنبل که به لبخندهای مُسری مربوط نیست؟! هستند؟!» 
مامان مهری که خنده اش گرفته بود گفت:« خفه می شی... با دهن پُر نخند!» 
خورشید قاشق دیگری توی دهانش گذاشت و گفت:« چه قدر خوشمزه است مامان!!... داشتم از گرسنگی می مُردم!!...» 
و بعد به مهرداد گفت:« مهرداد چرا نمی ذاری؟» 
مهرداد لب ها را به هم فشرد و گفت:« خورشید کارای مهمتری دارم...» 
مامان مهری:« خب چی مهم تر از حرف خواهرته؟! براش بذار دیگه!! بچه ام یه ساعته داره التماس می کنه... بذار گوش کنه دیگه تو که از این اداها در نمی آوردی!!» 
مهرداد:« به من ربطی نداره اگر غذاش کوفتش شدها!!» 
مامان مهری:« چرا؟! مگه می خوای نوحه بذاری؟!» 
مهرداد خیلی جدی گفت:« آره... واسه بعضی ها مثل نوحه است!!» 
مامان مهری:« ای داد از شما بچه ها که تا دیروز دماغتون آویزون بود امروز حرفای گنده گنده ای می زنین که آدم سر در نمی یاره و اتاق را ترک کرد...» 
مهرداد روی آهنگ مورد نظر کلیک کرد و صدایش را بلند... 
بازم شب شد و این دل بی قراره 
دلم طاقت دوریتُ نداره 
ببخش این عاشق پر اشتباهُ 
به قلب خسته جون بده دوباره 
آخه چطور دلت اومد تنهام بزاری 
تو بازی زمونه جام بزاری
تو بی من بری من بی تو می میرم 
آخه شده بودی عزیزترینم

(شعر از مریم اسدی)  

لوبیا پلو تار شده بود و دیگر از پُشت چشم های اشکی خورشید پیدا نبود... لقمه ی ماسیده شده ی توی دهانش را به زور قورت داد و اشکش تو بشقاب چکید... مهرداد زیرزیرکی نگاهش کرد از زجری که او می کشید در رنج بود... به نرمی از روی صندلی پایین خزید و کنارش نشست... و سرش را در آغوش گرفت و گفت:« دیدی بهتر از خودت جوجو رو می شناسم؟!» 
خورشید توی بغل مهرداد گریه را با صدای بلند سر داد... 
مامان مهری هراسان داخل اتاق شد و گفت:« چی شده؟!» 
مهرداد با اشاره از او خواست اتاق را ترک کند... 
مامان مهری با نگاه مستاصلش ازمهرداد پرسید:« چی شده؟!» 
و مهرداد دوباره اشاره داد:« هیچی نگو... فعلا برو...» 
مامان مهری در حالی که با حرص از اتاق بیرون می آمد دوباره شروع کرد به غر زدن سر خواننده ها و ترانه ها و بازیگرها... 
مهرداد زیر گوش خورشید با حالتی خنده دار که صدای بغض و خنده اش در هم قاطی شده بود گفت:« الان باز گیر میده به لبخند مُسری ها!!؟» 
و خورشید در میان اشک ها لبخند غمگینی زد و دماغش را بالا کشید و با چشم های قرمز و اشکی به مهرداد نگاه کرد وگفت:« مهرداد... ریشتُ نزن... خواهش می کنم!!»






مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: